یه سری خاطرات میگم به مناسبت روز مادر انصافا مادرم خیلی گردن من حق داره من دو سه سالم بود بم دشوری رفتنو یاد میداد بعد پنج شیش سالگی وقتی عن داشتم همیشه شورت و شالوارمو در میوردم و میرفتم تو توالت :khak: :khak: مثلن اگه تو اتاقم بودم بعد عنم میگرفت همونجا از تو اتاقم شورت و شلوارمو در میوردم میرفتم توالت :khak: :khak: بعد یبار من رفتم دشوری همیطوری *amo_barghi* *amo_barghi* موقع رفتن غریبه کسی نبود اومدم بیام بیرون *narahat* *narahat* برامون مهمون اومد همون موقع بعد همه داشتن سلام روبوسی میکردن منم همیجوری بدون شالوار از وسطشون رد شدم *bi_chare* *bi_chare* بعد کم کم ننم بم شعور یاد داد یادم داد اگه میخوای شالوار در بیاری در بیار ولی توی همون توالت در بیار همونجا هم بپوشش بعد یبارم شالوارمو در اوردم نشستم کارمو کردم *fekr* *fekr* بعد یادم رفت بپوشم همیجوری دوباره رفتم بیرون دیدم ووی چه خنکه بعد وسط راه دیدم عه ؟؟ *O_0* هیچی پام نیست مثه گراز وحشی پریدم تو اتاق تا کسی ندیده بود منو کلن اگه یه ذره الان با این سن و سال شعور دارم بخاطره اینه که ننم خیلی رو شخصیتم کار کرده *haj_khanom* *haj_khanom* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ کلن ننم منو خیلی تربیت میکرد مثلن یبار آبجیم درس نمیخوند بقل من نشسته بود تلویزیون میدید *mahi* *mahi* بعد ننم با سیخ اومد به آبجیم گفت مگه با تو نیستم میگم پاشو برو درستو بخون *bi asab* *bi asab* بعدم دوتا محکم با سیخ زد به من گفتم پ چرا منو میزنی ؟؟ *fosh* *fosh* گفت تو بیشعوری که اینم یاد میگیره ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یبارم رفته بودیم تو صحرا و باغ *malos* *malos* ننم میخواست نماز ظهر و عصر رو بخونه بعد ننم از بابام پرسید قبله کدوم وریه *haj_khanom* *haj_khanom* بعد بابام گفت همونجا که وایسادی رو به رو کُلمن بچرخ قبله اون سمته بعد نماز عصرش رو گذاشت برا یکی دو ساعت بعد اومد نماز بخونه *tafakor* *tafakor* دوباره به بابام گفت قبله کدوم وریه ؟؟ بابام گفت مگه ظهر نخوندی *bi asab* *bi asab* ننم گفت خو این بشعور کلمنو جا به جا کرده منو میگفت *modir* *modir* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ بعد این حس مادرانه و تربیت کردن ها رو ننم به آبجیامم به ارث گذاشته آبجی بزرگم شوهر کرده یه بچه هم داره ، اسمش محمد امینه ما بش میگیم مد امین *ey_khoda* *ey_khoda* بعد اینو ننش داشت بهش توالت رفتن و جیش کردن یاد میداد این مد امینم مثه منه همیجوری شلوارشو وسط خونه میکنه راه میره میره دشوری بعد یه روز ننش رفته بود حموم :khak: :khak: این داشت با عروسکاش بازی میکرد منم داشتم برا شما چرت و پرت مینوشتم *vakh_vakh* *vakh_vakh* بعد من نمیدونستم که ننش رفته حموم دیدم این مد امین از پیش عروسکاش بلند شد رفت دم حموم گفت مامان من جیش دارم بعد ننش گفت خو شلوارتو بکن برو دشوری اینم شلوارشو کند وسط خونه رفت دسشویی *bi_chare* *bi_chare* بعد دستش به دستگیره دره دسشویی نمیرسید :khak: :khak: هی میگفت نمیتونم هی ننش میگفت یه چیزی بزار زیر پات بعد این هی میرفت و هی میومد خیلی بش فشار اومده بود بعد من اومدم بیرون ببینم این هی میره و میاد با کی حرف میزنه *fekr* *fekr* بعد دیدم ننش تو حمومه اینم همیجوری بدون شلوار داره وسط خونه هی میره هی میاد *dingele dingo* گفتم عهه ؟؟ دایی بیا بریم دشوری ، سفت خودتو نگه دار نریزی چیزی *amo_barghi* بعد درو باز کردم داشت دمپایی میپوشید گفت دایی دیگه دیره *narahat* *narahat* رید رو دمپایای من *narahat* *narahat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ کلن این مادرا زیاد اهل حساب و کتاب نیستن همیطوری عشقی هر کاری کردن کردن بعد ننم توی محله وام خونگی میزاره بعد بعضی وقتا که حساب کتاباش با هم جور در نمیاد سوتی زیاد میده مثلن یبار داشتم رد میشدم گفتم ننه پوسته دستام خشک شده چیکار کنم *aahay* *aahay* میخواست بگه کرمو بمال به خودت چراغم خاموش کن گفت چراغو بمال به خودت کرمو خامووش کن *bi_chare* *bi_chare* البته یه مقداری از این سوتی ها تو کله خونواده پخش کرده مثلن من یبار سره سفره لیوان برداشتم برم آب بخورم همون موقع آبجی کوچیکم گفت دبه ماست و بیار منم یهو گوزپیچ کردم رفتم ماست ریختم تو لیوان بطری آبو خالی کردم تو کاسهماستش که براش پر کنم لیوان ماستم سر کشیدم *narahat* *narahat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** لیست خاطرات قرار داده شده تا به الان ◄
عاقا ما یه دورانی تقریبا یک سال پیش زده بود به مخم هی میگفتم من زن میخوام من زن میخوام هی بابام میگفت حرف نزن تو هنوز شاشت کف نکرده *amo_barghi* *amo_barghi* بعد تو هر جمعی هی میگفتم من زن میخوام اینا برام نمیگیرن آبرو برا اینا نذاشته بودم *goz_khand* *goz_khand* بعد یهو یه شب تو خونه گفتم یا برا من زن میگیرید یا میرینم کف خونه *bi asab* *bi asab* *bi asab* بعد به شکل قافل گیرانه ایی بابام گفت پاشو تا بریم خواستگاری یه دخترس همسایه بقلیمون معرفیش کرده *malos* *malos* و داستان خواستگاری رفتنای من شروع شد *fereshte* *fereshte* خواستگاری رفتن نفر اول عاقا منم کت و شالوارو پوشیدم بعد موهای فرفریمم شونه کردمو رفتیم خواستگاری یه *modir* *modir* چشمتون روز بد نبینه عروس خانم مث یه ماده خرس وحشی *hazyon* *hazyon* نشسته بود رو به روی من اصن وحشتناک اصن انگار اون اومده بود خواستگاریه من :khak: :khak: اینجوری هم مث پلنگ مازندران نشسته بود چپ چپی نگام میکرد منم بابام بقلم نشسته بود هی با آرنج میزدم تو دنده هاش زیر زبونی بش میگفتم منو با این نفرسید تو اون اتاقه *gij* جون مادرتون نذارید منو ببره تو اون اتاقه منو نذارید برم تو اون اتاقه خلاصه میوه هاشونم خوردیم و برگشتیم *gerye* *gerye* فرار کردیم ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ برا خواستگاری دومی دیگه ترسم ریخته بود مادربزرگ مادریمم بامون اومد یه جعبه شیرینی خریدیم و کت و شلوار و با کلاس و اینا این دفه رفتیم خواستگاری یه دختره ایی که باباش مداح بود ننش آرایشگر ما نشستیم یهو دیدیم اوووووووووووووووف ژووووووونز وااااااای :khak: *amo_barghi* *amo_barghi* خیلی خوب بودا ولی لا مصبا نذاشتن بریم تو اون اتاقه حرف بزنیم ننه عاقام میگفتن بیشتر به ننش رفته که ارایشگره به عاقاش که مداحه نرفته اینم تایید نشد میوه و شیرینیای اینا رو هم خوردیم و فرار کردیم *modir* *modir* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری بعدی رفتیم سراغ یه دختر اصفهانی ایندفه خواهرم که شوهر کرده هم بردیم خلاصه هی هردفه شیرینی میبردیم مث قوم تاتار حمله میکردیم به میوه ها میوه هاشونو میخوریدم اینبار دختر خوبی بود *malos* *malos* با این رفتیم تو اون اتاقه یهو یه کاغذ در اورد شروع کردن سوال پرسیدن *fekr* *fekr* که نمیدونم اگه یهو بچت کف خونه رید چیکارش میکنی منم گفتم میزنم تو گوش ننش با این تربیت کردنش *bi asab* *bi asab* یا اهل بیرون رفتی یا اهل خرید کردنی بعد من نمیخواسم بیام بیرونا *narahat* *narahat* این یهو گفت خب اگه سوالی ندارید پاشید برید بیرون بعد من هی فکر کردم فکر کردم هیچی نیومد به مخم گفتم ببخشید شما اهل پخت پزم هستید ؟ *tafakor* *tafakor* بعد گفت قیافشو مث مرغ حامله کرد گفت نه ایطوری بعد دیگه نذاشت سوال بپرسم گفت بریم بیرون رفتیم بیرون *bi_chare* *bi_chare* تازه بش میخواستم بگم آشپزی که بلد نیسی به قیافتم میخوره اخلاق نداشته باشی درسته ؟؟ ولی خو نذاشت *jar_o_bahs* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری های بعدی دیگه جمعیت خیلی زیاد بود یه جعبه شیرینی دُنگی میخریدن برا من مث قحطی زده ها میریختیم خونه این دخترا دارو ندارشونو میبلعیدیم *amo_barghi* *amo_barghi* این دفعه رفتیم یه خواستگاری که از طرف مادر بزرگم معرفی شده بود بعد دیگه مو خیلی ریلکس شده بودم استرس در سطح خیار داشتم مث بز میوه هاشونو میخوردم این داداش گوزوش هی نگاه من میکرد من روم نمیشد نگاه دختره کنم بجاش هی میوه هاشونو خوردم *bi asab* *bi asab* بعدم که داداشش روشو کرد اونطرف دختره رفت نشست پشت ستون اصن کلن این دختره رو ندیدم *narahat* *narahat* اینجام پوندیم و رفتیم برا مرحله بعدی ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری بعدی کل خاندان رو برداشتیم بردیم نفری پنج تومن دادن که شیرینی بخریم بعدیم پریدیم تو خونه بنده خدا این دختره هم بازیه بچگی هام بود قبلن خونمون بقل خونشون بود بعد یبار یادمه گفت بیا قد بگیریم ببینیم کی بزرگ تره بعد این قدش بزرگ تر بود منم حرصم گفت با مشت زدم تو پروستاتش *narahat* *narahat* بعد اشک از خشتکش جاری شد عاقا ما رو فرستادن با این تو اون اتاقه نه گذاشت نه برداشت گفت از دوران بچگیمون چی یادته منم گفتم من یه تصادف داشتم کلن حافظم پاک شده *gij* خودمو زدم به اون راه و گرنه یهو میدی میگفت واسا کنار دیوار میخوام بزنم قصاصت کنم ولی قده من ازش بزرگ تر بود *hir_hir* فکر کنم مشتم جواب داده *yohoo* *yohoo* خلاصه دیگه عادت کرده بودن خونواده به بهونه خواستگاری حمله میکردیم میوه ها و تخمه و آجیلاشونو میخوردیم و میچریدیم و میومدیم بیرون تا اینکه من گفتم اصن نخواستم زن میخوام چیکار و دریچه ایی از معرفت و عرفان به روم باز شد والانم که بقل شمام ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ مشاهده همه خاطرات قرار داده شده تا به الان ◄
عاقا ما یه پسر عمو داریم این هر سال چهار شنبه سوری با هم میریم تو شهر بعد ما تو جبهه ی آتش نشان ها کار میکنیم اون آتیشایی که هیشکی دورشون نیست رو میریم میشاشیم روشون :khak: :khak: :khak: تا خاموش بشن مبادا جون کسی به خطر بیوفته بعد یجا رسیدیم دیدیم ای داد بی داد چقدر شلوغه دختر و پسرا هم مثل دو کفتر عاشق از روی این آتیشا میپرن و عاشقونه دسته همو گرفتن بعد من بش گفتیم مجید بیا ما هم عاشقونه مثه این کفترای عاشق از روی آتیش بپریم گفت باشه **♥** *ghalb_sorati* بعد من هِیکلم خیلی درشته اون هیکلش ریزه بش گفتم عزیزم تو فکر کن مثلن عشخه منی دسته منو بگیر بعد دستمو گرفت بعد شروع کرد نازک نازکی حرف زدن مثه این دختر باکلاسا میگفت هزیزم بزار یکمی خلوت بشا بعد با هم از رو آتیش میپریم جیگر *malos* *malos* بعد یکمی خلوت شد گفتم آماده ایی خوشگلم گفت آرا دوتایی مثه دوتا خر وحشی شروع کردیم یورتمه دویدن *amo_barghi* *amo_barghi* بعد من دمپایی پام بود اون کفش بعد نزدیک آتش که اومدیم بپریم گفتم ای وای عشقم دمپایام در اومد نپر بعدم وایسادم همونجا *bi_chare* *bi_chare* ولی خو اون پرید بعد من یادم رفت دستشو ول کنم یهو دیدم یکی داره وسط آتیش داره فحش میده جیغ میکشه و بندری میرقصه *bi asab* *bi asab* میگفت خاک بر سرت عشقم بعد نجاتش دادم افسردگی گرفته بود بهش گفتم عزیزم این افسردگی برا بچمون خوب نیست *ghalb* *ghalb* بعد ما نه بدبختیم پول نداشتیم ترقه بخریم نفری یه قوطی کبریت از خونه اوردیم بعد نشسته بودیم دور آتیش یه رفیقامونم ضرب و تیمپو میزد و پشت سره ما پر شده بود زن و دختر که نگاه میکردن بعد میومدیم کبیرت آتش میزدیم مینداخیتم زیر پای این زنا و دخترایی که داشتن آتیش بازیو نگاه میکردن *goz_khand* *goz_khand* اینام فکر میکردن ترقس مثه لشکر اورانگوتان فرار میکردن عاقا چشمتون روز بد نبینه ازین دختر شَرا داخل اینا بودن بد منو مجید بقل هم نشسته بودیم *fekr* *fekr* رو لب جدول بعد یهو دیدیم یه چیزی قِل خورد اومد زیر پای مجید من گفتم اِوا عشقم ترقه *narahat* *narahat* یهو دیدم منفجر شد صدای بمب هیروشیما داد من تا دوساعت گوشام سوت میکشید چشامم دست میزدند نصف پشمامم ریخت فکر میکنم تو ترقش واجبی ریخته بود بعد نگاه کردم دیدم از مجید یه تیکه عن فقط بجا مونده *gerye* *gerye* خواهشن دخترای عزیز یکمی مراعات کنید شما نباید این مواد خطر ناک رو حمل کنید ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ما سالهای پیش چهارشنبه سوریا میرفتیم شهرستان خونه بابا بزرگ و مادر بزرگم که برا سال تحویل پیش اونا باشیم بعد رو پشت بوم آتیش روشن میکنیم و خونوادگی همونجا میپریم سرخی تو از من و زردی من از تو میخونیم بعد یبار بچه ی یکی از فامیلامون ازین ترقه کوچیکا داشت بعد بلد نبود نمیدید سرو ته ترقه کدوم سمته :khak: :khak: ترقه رو گرفتم ازش گفتم ببین عمو ترقه رو اینجوری باید روشن کنی و بندازی سره ترقه رو پیدا کردم آتیش زدم و بدون توجه به جلوم پرتش کردم *bi_chare* *bi_chare* زرتی افتاد تو سیوشرت عاموم که ازین کلاه دارا بود ، بعد گفتم یاد گرفتی عمو ؟ *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ما هر وقت چهار شنبه سوریا دهات بودیم ترقه رو به شکل های مختلف تست میکردیم تو قوطی فلزی شیشه نوشابه تانکره آب همیجوری هر جا رد میشدیم ترقه مینداختیم یبارم از بقل توالت رد میشدیم سه چهارتا انداختیم تو توالت *tafakor* *fekr* یهو دیدیم توالت به شکل معجزه آسایی به صدا در اومد و شروع کرد به فحش دادن *bi asab* *bi asab* گفت وایسید بیام بیرون پدر کره های خر سوخته ، میام چوب میکنم تو واکسنتون ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ برای مشاهده همه خاطرات کلیک کنید ◄ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد لباتون خندون **♥**
این خاطره از من نیست ولی بزرگامون میگن منم براتون میگم لر ها رسم دارند که وقتی یکیشون میمیره اونایی که خیلی از نزدیکای مرحوم هستند میان و خاک میریزن رو سرشون و محکم میزنن تو سرشون :khak: :khak: ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ حالا یه روز زمستونی یه یارویی به اسمه علی ممد میمیره از لرا *narahat* *narahat* بعد چون سرد بوده مردم میان و یه جا نزدیک قبر با پوسته ها چوبیه بلوط آتیش روشن میکنن بعد یه یارویی میاد از دور شروع میکنه ناله کردن *gerye* *gerye* وِوی علی ممد وِوی علی ممد بعد میرسه نزدیک قبر دستشو میکنه تو خاکستره بلوطا میکوبه تو سرش میگه علی ووِی علی ممد :khak: :khak: بقیه هم سریع دستاشو میگیرن که زیاد خودشه نزنه از قضا یدونه ذغاله بلوط از داخل خاکسترا میوفته تو یقش همون موقع که زده تو سرش *ey_khoda* *ey_khoda* بعد هی میخواد زور بزنه ذغاله دراره مردم فکر میکنن میخواد خودشو بزنه هی سفت تر میگیرنش بعد هی میگه سُوختوم سُوختوم سُوختوم بعد بقیه بش میگن خدا بیامرزتش ، خودتو زیاد ناراحت نکن بعد یارو میبینه فایده نداره *bi asab* *bi asab* میگه ای بابا ریدوم منه قبره علی ممد ز داغه بلوط سوختوم ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ لیست خاطرات قرار داده شده تا به حال ◄
تقریبا چهارده پونزده سالم بود با عمو و عمو زاده ها دسته جمعی رفتیم مشهد تو یه پارک چادر زدیم سه تا پسر عمو بودیم بدو بدو رفتیم ته پارک سمت تاب و سور سوره سه تایی سوار تاب شدیم به این شکل سوار شده بودیم اصن یه وضعی من و نفر دیگه که روی تکیه وایساده بودیم حول میدادیم اون نفری که وسط نشسته بود من میرفتم بالا ؛ سرش میومد میرفت تو اگزوز من :khak: :khak: بعد من و مجید که رو تکیه گاه حول میداد وسط تاب صحنه عاشقونه برامون پیش میومد *gij_o_vij* *gij_o_vij* ولی خب من تن به این ماچ های خاک بر سری نمیدادم خلاصه داشتیم از تاب بازی لذت میبردیم و تو دنیای خودمون بودیم یهو دوتا دختر با یه بچه اومدن دوتا دخترا یکیشون بیست و یک ؛ یکیشون هفده هژده بود اومدن ما رو زوری پیاده کردن گفتن خیلی بازی کردید مام نشستیم رو صندلی هی این مجید و حسن شروع کردند سنگ پرت کردن به سمت این دخترا من همیطوری داشتم نگاشون میکردم *jigh* *jigh* یهو دیدم یهو دختر بزرگه از همه سوراخاش آتیش زد بیرون یه نعره کشید و دوید دنباله ما ما دیدیم خیلی خطرناکه اینه هر کدوم از یه جهت فرار کردیم من مستقیم از تو پارک دویدم مجید پرید تو چمنا حسنم پرید تو خیابون *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi* من داشتم مستقیم میدویدم هم زمان داشتم نگاه میکردم ببینم چه خبره دیدم یا ابلقضل این دختره مثه یوزپلنگ افتاده دنباله مجید این مجیدم مث سگای پا کوتاه داره فرار میکنه همیجوری داشت فرار میکرد *vakh_vakh* *vakh_vakh* دقیقا مث شکار یوزپلنگ و آهو دیدید اونطوری دختره یه لنگ پا داد به مجید دیدم مجید هفت هشتا پشتک زد کلی شلنگ تخته ازش بلند شد تو هوا منحدم شد رو زمین *dava_kotak* منم گفتم یا مرگ یا نسکافه منم همیجوری گفتم خیلی نامردیه کمک نکنم خم شدم دو تا مشت سنگ ریزه برداشتم پاشیدم سمت دختره که مجیدو ول کنه *fosh* *fosh* همشم خورد به مجید :khak: :khak: یهو دیدم دختره قفل کرد رو من یه چشم غره بهم رفت بعد مثه خرس مادر مرده یه نعره کشید افتاد دنبال من منم خپلی بودم دیدم ایطوری فایده نداره دمپایامو اجکت کردم و بدو بدو رفتم تو توالت مردونه نه تو محیط توالتا تو خوده توالت ؛ درم از پشت قفل کردم *ey_khoda* *ey_khoda* بعد اینا دمپایای منو گروگان گرفتن میگفتن یا بگید گو#ز خوردیم یا دمپایاتو پاره میکنیم مام شروع کردیم فحش خاک بر سری دادن بهشون دمپایا رو ول کردند و رفتن *vakh_vakh* *vakh_vakh* ما دمپایا رو برداشتیم باز گشتیم به سمت چادرا تو نگو اینا اومدن جای چادرا رو یاد گرفت گذشت همه چی آروم شد *dingele dingo* داشتیم والیبال بازی میکردیم یهو دیدم دختره آروم از پشت درخت اومد بیرون تا اومدم بگم حسن فرار کن دیدم حسن که از ما کوچیک تر بود یه فن کشتی کج بش زد از گردن بلندش کرد با لگن کوبیدش زمین این حسن تا خورد زمین صدا گلدون داد *O_0* *O_0* منم دیدم خیلی اوضاع خرابه فرار کردم رفتم بعد این حسن عر عر کنان اومد سمت چادرا شروع کرد گریه دختره هم اومد شروع کرد جیغو داد کردن منم همیطوری که داشتم از محل دور میشدم دیدم اووووووووووووووووف سوختم یهو دیدم باکسنم آتیش گرفت *gerye* *gerye* بلند شدم رو هوا دو متر جلو تر خوردم زمین همچین لگدی بابام بم زد سه تا مهره از لگنم خورد شد *gerye* *gerye* بش میگفتم چرا منو میزنی میگفت هر چی آتیشه زیر سره تو بلند میشه *narahat* *narahat* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یکی از افتخاراتم اینه از یه مرد کتک خوردم *vakh_vakh* *vakh_vakh* **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* سعی میکنم همه خاطراتم رو بنویسم رو سایت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ لیست خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
قدیم برای زمستونا گله ی گوسفند رو میزاشتن داخل طویله و بهشون کاه و یونجه از انبار میدادن دم دمای بهار نه چشم گوسفندا میخورد به سر سبزی ؛ رَم میکردند و پخش و پلا میشدن تو صحرا بهار بود قرار شد من گله رو ببرم تو صحرا منم نشستم رو خر که پشت گله برم *modir* *modir* دره حیاط خونه که باز شد یهو این گوسفندا خون به مغزشون نرسید یهو رم کردند مثل اینکه قفس گاو بازی باز شده باشه اینا یهو پاشیدن بیرون *bi asab* *bi asab* *bi asab* منم با پا زدم به شکم خر که تند بره ، بشون برسم *bi asab* *bi asab* چشمتون روز بد نبینه این خره هم چشمش خورد به سر سبزی یهو دیدم یا پیغمبر از گوسفندا هم زد جلو *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi* منم ترسیده بودم روی پالون خر عررررررررر عرررررر میکردم میگفتم یکی کمکم کنه *help* *help* بابامم دنبال خر میدوید که بیاد منو نجات بده *dingele dingo* هر چی با چوب میزدم تو سره این خره ؛ گوشاشو میکشیدم ؛ چوبو میکردم تو اگزوزش ؛ انگار نه انگار *fosh* *fosh* خیلی خر شده بود همیجوری که بدو بدو میرفت سمت سبزه و چمنا یهو گره ی پالون باز شد منم یهو تاب خوردم تلپی افتادم جلوی خر *gerye* *gerye* این خره هم یهو هنگ کرد نفهمید چکا باید کنه یه گاز از گردن من گرفت :khak: :khak: بعد بابام بدو بدو نزدیک شد تا رسید به خر خره یه جفتک زد به بابام دود ازش بلند شد *vakh_vakh* *vakh_vakh* من که اشک از خشتکم جاری شده بود تا اون صحنه جفتک خوردن بابامو دیدم خندم گرفت بابامم عصبانی شد منو از زیر خر کشید بیرون *bi asab* *bi asab* شروع کرد چک و لگد زدن خلاصه از زیر این خر نجات پیدا کردم به زیر دست و پای پدرم رفتم *bi_chare* *bi_chare* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انشا الله تموم خاطراتم رو مینویسم کیف کنید *shadi* *shadi* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
من از اون اولش انگار مطعلق به این خونواده نبودم مثلن یبار بچه بودم تقریبا هفت هشت ساله نمیدونم سال تحویل بود یا شب چله همه خاندان دور هم جمع بودند بعد ننم نشسته بود داشت حرف میزد منم جلوش دراز کشیده بودم پامو انداخته بودم دور ننم این هی حرف میزد منم باد تو شکمم جمع شده بود یواشی بقلش یه چس مکزیکی دادم یهو گفت پیییییففففف منم دیدم میخواد آبروم بره با آروم با پاش هول دادم تو پهلو هاش :khak: :khak: یهو دیدم دستشو مثل گرز رستم برد بالا میخواست بکوبه وسط شکمم یعنی اگه جاخالی نمیدادم ع#نم میپاشید به دیوار *ey_khoda* *ey_khoda* اونقدر محکم میخواست بزنه که جا خالی دادم دستش خورد زمین دستش شکست یک ماه تو گچ بود آخه شما بگید یه چس ارزش داره بخاطرش بچتو بکشی ؛ یعنی یه مادر نباید چس بچشو گردن بگیره ؟؟ *bi_chare* *bi_chare* حالا این هیچی ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یبار شب خواب بودیم داشتم با هنزفیری آهنگ میگوشیدم ساعتای دو و سه یهو دیدم همه جا میلرزه تو نگو زلزله میاد بلند شدم ببینم چه خبره یهو دیدم یه نفر مث جن بو داده از رخت خواب بلند شد فرار کرد رفت *narahat* *narahat* بعد دیدم یکی دو سه دقیقه بعد داره آیفون میزنه رفتم ببینم کیه دیدم بابامه *narahat* *narahat* میگه بیاید بیرون زلزله اومده یعنی مث خیار فرار کرد :khak: :khak: ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یبار دیگه بچه بودم تقریبا هشت نه سالم بود داشتم با پسر عموم بازی میکردیم *dingele dingo* یهو یه بچه قلدره کچلی اومد جلو یکم برا ما ادعاش اومد یکم حولمون داد و ول کرد رفت *jar_o_bahs* من به پسر عموم گفتم با این چوب که تو دستمه بزنم تو سرش ؟؟ اونم گفت بزن بچه پرو میاد برا ما شاخ بازی در میاره منم همون چوبی که تو دستم بود پرت کردم بالا این چوبه چرخید چرخید چرخید *gij* *gij* زاااااارت خورد تو سره پسره با دوبرابر قدرت دوباره رفت تو هوا یهو دیدم پسره مث گوزدیلا از همه سوراخاش آتیش میاد بیرون برگشتم به پسر عموم بگم بفرار کن دیدم رفته تو خونشون از پشت پنجره داره نگاه میکنه منم یهو شروع کردم شلنگ تخته انداختن مث بوقلمون حامله پریدم کنار بابام این پسره هم اتیش از همه سوراخاش میزد بیرون خون جلو چشماشو گرفته بود اومد مارو یه فصل سیر کتک زد جلو بابامون و رفت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ انشا الله بخش دوم مهر پدر مادرم رو هم میزارم *vakh_vakh* *vakh_vakh* **♥** شب یلداتون جلو جلو مبارک *ghalb_sorati* لیست خاطره های قرار داده شده تا به امروز ◄
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم